دو ماهی می شد که در اطراف پاسگاه سمیه - منطقهی فکه - مستقر شده بودیم . هر روز از طلوع تا غروب خورشید، زمین منطقه را جستجو میکردیم ولی حتی یک شهید هم نیافته بودیم . برایمان خیلی سخت بود . در آن هوای گرم با امکانات محدود و هزار مشکل دیگر فقط روز را به شب میرساندیم . روزهای آخر همه ناامید بودند و من از همه بیشتر . دو سال بود که در آتش حضور در گروه تفحص میسوختم و پس از التماس بسیار توانسته بودم جزو این گروه شوم ولی آمدنم بیفایده بود . اول فکر می کردم آن موقعها سنم کم بوده و نتوانستهام در جبهههای جنگ حضور داشته باشم اما حالا جبران مافات میکنم ولی .... روز عید غدیر خم بود، طبق روال هر روز وسایل کارمان را برداشتیم و سوار تویوتا وانت شدیم و راه افتادیم . وقتی به منطقهی مورد نظر رسیدیم همه پیاده شدیم ولی حاج صارمی - مسؤول اکیپ تفحص لشکر 31 عاشورا مستقر در منطقهی فکه- پیاده نشد . وقتی با تعجب نگاهش کردیم، گفت:« من دیگر نمیتوانم کار کنم؛ چرا باید دو ماه کار کنیم و حتی یک شهید هم پیدا نشود. من از همه شکایت دارم . چرا خدا کمکمان نمیکند. مگر این بچهها به عشق امام حسین (ع) و حضرت زهرا (س) نیامدهاند؟ چرا .....
بیل مکانیکی شروع به کار کرد و ما هم چهار چشمی پاکت بیل را میپاییدیم تا شاید نشانی از یک شهید بیابیم . دستگاه سومین بیل را پر از خاک کرد که همه با مشاهدهی جمجمه یک شهید در داخل پاکت بیل فریاد سر دادیم . فریاد یا زهرا (س) دشت فکه را پر کرد . پریدیم تو گودال و شروع کردیم به جستجو . بدن شهید زیر خاک بود . آن را درآوردیم اولین بار بود که با پیکر یک شهید روبررو میشدم . حالتی داشتم که وصف ناپذیر است .
به امید یافتن پلاک یا نشان هویتی از جنازه ، تمام آن قسمت را زیر و رو کردیم .اما هیچ چیز نیافتیم . خوشحالیمان ناتمام ماند . همه در دل دعا میکردیم که پس از ناامیدی دو ماهه، خداوند دلمان را شاد کند. کمی آن سوتر، جنازهی دو شهید دیگر را پیدا کردیم دومی دارای پلاک و کارت شناسایی بود و سومی بدون هیچ نام و نشانی . صارمی که خوشحال مینمود، خاکهای اطراف را الک میکرد تا شاید پلاکش را پیدا کند. تلاشش بینتیجه بود . از یک طرف خوشحال بودیم که عیدیمان را گرفته ایم و از طرف دیگر دو شهید بینام و نشان خوشحالی و آرامش را از دلهایمان میزدود . چارهای نبود . باید با همان وضع میساختیم . پیکر شهیدان را برداشتیم و برگشتیم وبه مقر . هیچکدام روی پاهایمان بند نبودیم . قرار شد نمازمان را بخوانیم و پس از صرف ناهار برگردیم به منطقهی تفحص .
عصر راه افتادیم . از توی ماشین که پیاده شدیم، ذکر دعا روی لبهایمان بود . آرام راه افتادیم تا محل کشف پیکرها . انگار داشتیم روی زمین پر از تیغ راه میرفتیم . دل توی دلمان نبود . یکی از بچهها که جلوتر از همه بود، فریاد کشید:« پلاک ...پلاک را پیدا کردم» . دوید و شیرجه رفت روی خاکی که آنقدر آن را الک کرده بودیم ، نرم نرم بود . برخاست . زنجیر یک پلاک لای انگشتانش بود. شروع کردیم به جستجو. چهار دست و پا روی زمین از این سو به آن سو میرفتیم و چشمهایمان زمین را میکاوید تا اینکه پلاک شهید را پیدا کردیم . هوا تاریک شده بود و ما همچنان چشم به زمین داشتیم . هنوز از سومین شهید نشانی برای شناسایی نیافته بودیم و دلمان نمیخواست برگردیم به مقر . گریهام گرفته بود . در دل گفتم:« یا علی! عیدمان را دادی ولی چرا ناقص ...».
صدای صارمی از کنار تویوتا وانت درآمد که اعلام میکند کار را تعطیل کنیم.
بیلهای دستیمان را برداشتیم و راه افتادیم طرف ماشین . اصلاً دلمان نمیخواست از آنجا برویم .
برگشتیم و ولو شدیم توی چادر. هوا گرم بود، یکدفعه فریاد عموحسن از بیرون چادر بلند شد : مژده بدهید . ...
آمد و جلوی در چادر ایستاد و پیروزمندانه دست به کمر زد. نگاهش کردیم که یک پلاک را بالا آورد و جلوی صورت گرفت. برخاستیم و کشیده شدیم طرفش . یکی پرسید:« چیه عمو حسن؟ از کجا آوردیش؟» عمو حسن از ته دل خندید و گفت:« مال آن شهید مفقود است. لای استخوانهای جمجمهاش بود....». بچهها خندیدند و من در دل گفتم :« ممنونم آقا ! عیدیمان کامل شد ».
اللــــــــــــهم صـــــــــل علی محـــــــمد و آل مــــــــحمد و عـــــــجل الفـــــــرجهم